:: رؤیا
ارسال شده توسط بندیر :: 87/2/13:: 1:16 صبحپلکها را بستم تا که آن شب سفر آغاز کنم؛
پشت پلکم آن شب غوغا بود ، غوغای عجیب و پر از تاریکی، تاریکی محض؛
آسمان است اینجا یا که زمین ! دشت یا دریا ! هیچ جا پیدا نیست ؛
روبرو را دیدم ... راهی بود، راه ابری و سفید که به دریای سیاهی می رفت؛
راه بارانی بود و چه بارانی بود !!!
قلب افسرده ی من را می شست، از بار گناه .
راه را طی کردم و کمی آنسوتر ،دشتی بود ، آبهایش جاری و درختان عظیم ، سر به هم آورده؛
بلبلان را دیدم در کنار گلها؛
آسمان آبی بود و پر از نور وجود، نوری سبز که مرا رو به تجلی می برد؛
پیش رفتم، پیش رفتم رو به سرچشمه ی نور و وجود خود را همه سرشار ز عشقش کردم.
غرق در نور شدم و به خود می گفتم ، راه اندک مانده ، راهی نیست تا به آن منبع نور؛
ناگهان در راهم صخره ای پیدا شد ! سخت و عظیم ، راه بر من بسته
چاره اش پرواز است، بال می خواهم ، بال!!!
بال می خواهم تا که پرواز کنم تا به سر چشمه ی نور...
هیچ کس اینجا نیست ؟!
تا به آن سرچشمه...
باز فریاد زدم ، از عمق وجود، هیچ کس اینجا نیست ؟!
...
بی تحرک ماندم ،سرد شدم ؛
آشنا بودند انگار برای چشمم ، پیشتر رفتم و به خاک افتادم،
خاک را بوییدم ،خاک را بوسیدم ،چون به پاشان متبرک شده بود.
سرگشته و حیران بودم و به دنبال کلام ، زبانم می گشت، تا که ابراز کند عاشقیش،
لیک خموش!!!
گریه کردم و دگر هیچ نگفتم انگار،
گفتند : سلام !!!
ذوب گشتم زیر آن نور کلام.
چشمهایم دیگر تاب آن نور نداشت.
چشمها را بستم...
چشمها را بستم و به دنیا باز شد چشم ترم.
عهد کردم که دگر بار ، اگر این سفر آغاز کنم ، اگر این بار دهند اذن ورود،
جان خود را قربان ، کنم از بهر گل یاس و گل نرگس او، تا که روحم سبک و بی پروا،
رو به سر چشمه ی نور، سفر آغاز کند...
بندیر یوسف
| | |