:: خوشا پرکشیدن، پرستو شدن...
ارسال شده توسط بندیر :: 89/12/15:: 1:18 عصرسال 1364 با کسب رتبه نخست علوم تجربی در کنکور سراسری، وارد رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران شد. سال 1361 لباس رزم بر تن نموده و عازم نبرد شده و چندین بار در عملیات های مختلف مجروح گشته و متحول شده بود..تحولی عظیم. دیده به جهان گشوده بود در 1345 ،آبان ماه ، شهرستان اهواز، و نامش احمد رضا بود. احدی. ملایری الاصل بودند، استان همدان. الان هم همانجاست، ملایر.
می گفت:
این زندگی با همهی پستی و بلندی و با این همه وقایع گوناگون، مبارز میطلبد. گاهی انسان را در اوج آشنایی میکشاند و گاهی در حضیض غربت تنهایت میگذارد. گاهی به صورت باغی خوش و گاهی کویری خشک. میآورد و میبرد، زمانی رنج است و زمانی شادی. گاهی نقش اشک را بر چشمانت میبندد و زمانی نسیم خنده را بر گونهها. هرچه هست این موجود بینهایت کوچک که وقتی به سوی بینهایت میل میکند حدش به زبان ریاضی، برابر صفر است، چیزی مثل:
Lim 1/x=0
∞ → x
و می گفت:
این خردهی بزرگنما که انسانش خواندهاند باید در این بحر مواج هستی در این مرحله از مراحل تکوینی خویش که در دنیا رقمش زدهاند با این همه موجهای ناسازگار، زورق فرتوت خود را بگذراند تا به ساحل آرامش و سکینه برسد و این راه را همت و اراده باید و آن هم ارادهای مصمم که فقط پی ارزشها بود و بس.
و می گفت:من در این دنیا پی حرفهای این و آن نباید باشم، آنچه که مرا راضی میکند ارزشهایی است که آنها را بر حق میدانم و این ارزشها، ارزشهای خدایی است، آن هم ارزشهای خالص خدایی که همان رضوان است.
دلنوشته ها خبر از غوغای عظیم درونیش می داد :
میخواهم بمیرم، نه اینکه قلبم از کار بایستد و تنم سرد شود و با خاک یکسان شوم.
میخواهم بمیرم، نه اینکه هیچ صدایی به گوشم نرسد و هیچ خورشیدی بر من نتابد و از دیدن ماه و ستارگان کور باشم.
میخواهم به مرگی کاملاً غیرعادی بمیرم. مرگی شبیه بخار شدن. روییدن دانه.
نوشته بود:
دیگر نمیخواهم زنده بمانم، من محتاج نیست شدنم، من محتاج توام.
خدایا بگو ببارد باران، که کویر شوره زار قلبم سالهاست، که سترون مانده است.من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم.
خدایا دوست دارم تنهای تنها بیایم دور از هر کژی، دوست دارم گمنام گمنام بیایم، دور از هر هویتی.
خدایا اگر بگوئی لیاقت نداری، خواهم گفت:«لیاقت کدامیک از الطاف تو را داشتهام؟»
خدایا دوست دارم سوختن را، فنا شدن را، از همه جا جاری شدن را، به سوی کمال انقطاع روان شدن را.
و به هم دانشگاهی هایش چنین می گفت:
چه کسی میداند جنگ چیست؟
چه کسی میداند فرود یک خمپاره، قلب چند نفر را میدرد؟
چه کسی میداند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا، به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه میکند؟ دخترم چه شد؟
به راستی ما کجای این سؤال و جوابها قرار گرفتهایم؟ کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکسهای جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود، از قصهی دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟کدام پسر دانشجویی میداند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده، کشته شده و در آن جا دفن شده؟چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: «نبرد تن و تانک»
اصلاً چه کسی میداند تانک چیست؟ چگونه سر 120 دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنیهای تانک له میشود؟
آیا میتوانید این مسئله را حل کنید:
گلولهای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصلهی هزار متری شلیک میشود و در مبدأ، به حلقومی اصابت و آن را سوراخ و گذر میکند.
حالا معلوم نمایید، سر کجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره میشود؟ کدام کودک در انزوا و خلوت اشک میریزد؟ و کدام...و کدام...؟ توانستید؟!
اگر نمیتوانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید:
هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع 10 متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت در جادهی مهران ـ دهلران حرکت میکند، مورد اصابت قرار میدهد.
اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود، معلوم کنید کدام تن میسوزد؟ کدام سر میپرد؟
...چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟ چگونه میتوانیم در شهر خود بمانیم و فقط درس بخوانیم؟چگونه میتوانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنهی کتاب، لانه بگیریم؟کدام مسئله را حل میکنی؟ برای کدام امتحان درس میخوانی؟ به چه امید نفس میکشی؟کیف و کلاسورت را از چه پر میکنی؟ از خیال، از کتاب، از لقب دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت میگذارد؟ کدام اضطراب جانت را میخورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس؟ دیر رسیدن به سر کلاس؟ نمره گرفتن؟دلت را به چه بستهای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزهی فوق دکترا؟ آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانوادهای در همسایگی تو داغدار شده است؟ جوانی به خاک افتاده است؟ آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشاندهاند و آنان را زنده به گور کردهاند؟ هیچ میدانستی؟ حتماً نه!
هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات به هم گره میخورد، به دنبال آب، گشتهای تا اندکی زبان خشکیدهی کودکی را تر کنی و آنگاه که قطرهای نم یافتی و با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی ، دیدی که کودک دیگر آب نمیخورد؟ اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، لااقل حرمله مباش!که خدا هدیهی حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد.من نمیدانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد!
صفایی ندارد ارسطو شدن، خوشا پرکشیدن، پرستو شدن ... .
و اما آخرین پیامش این بود قبل از عملیات کربلای 5 ،سال 1365 :
«بسم الله الرحمن الرحیم
فقط نگذارید حرف امام (ره) به زمین بماند. همین! برایم از همگی حلالیت بخواهید. والسلام. کوچکترین سرباز امام زمان (عج)، احمدرضا احدی .
و گواهی شد بر عالمیان، در یوم تبلی السرائر.
| | |