:: دستبندهای شفابخش/ Healing bracelet
ارسال شده توسط بندیر :: 88/3/3:: 3:0 عصردیشب حالش خیلی بد شد و با اینکه بارون شدیدی میبارید، همهی همسایهها توی کوچه جمع شده بودند... در آمبولانس را که بستند غم سنگینی روی دلم نشست و ناخودآگاه اشکهایم جاری شد... .
***
سید مصطفی پیرمرد باصفای محلهی ما، از سالها قبل دچار ناراحتی قلبی بود، هیچ وقت هم راضی نشد عمل کنه، قرص و دوا هم اصلاً نمیخورد، با آن سن بالایی که داشت خروس خوان در مغازه را باز میکرد و تا دم غروب کاسبی میکرد، کاسبی که چه عرض کنم، گرفتاری مردم را حل میکرد، دختر و پسرهای جوون را بهم میرساند، اختلافها را برطرف میکرد، کمک مالی میرساند و هزار تا کار خیر انجام میداد؛ همهی اهالی سید مصطفی را به آن شال سبز قشنگی که میانداخت میشناختند... میگفت سوغاتی کربلاست و بخاطر همان شال سبز است که تا حالا هیچ وقت برای قلبش دکتر نرفته. میگفت : شفا میده...
مسجد محل ما یه آمفیتئاتر 400 نفره داره که برای مراسمهای مختلف از آن استفاده میشه؛ از چند روز قبل از برنامه، خبر آمدن یکی از کاندیداهای ریاست جمهوری توی شهر پیچیده بود، شعارهای اون را هم به در و دیوار کوچههای منتهی به مسجد نوشته بودند، بالاخره روز موعود فرا رسید و ...
برای نماز مغرب و عشاء که رفتم مسجد صحنهی عجیبی را دیدم، جلوی در پر بود از جوونهای مختلف با تیپهایی که گهگاه توی خیابان به چشمم میخورد، خیلی خوشحال شدم، گفتم فکر کنم دعای سید گرفته و ... ؛ آخر همیشه دعا میکرد که جوونها نمازخوان باشند و سر به راه و پاک و درستکار ...، موقع نماز همهاش چشمم به این ور و آن ور بود که یکی از این جوونها را ببینم، اما دریغ از یک نفر... هر چند مسجد از روزهای قبل شلوغتر شده بود و آدمهای جدیدی را میدیدم اما با اینکه مسجد جا برای آدمهای بیشتری داشت، تا آخر نماز عشاء پر نشد، رکعت آخر نماز چند نفری کنار مهرهای نمازگزاران پارچههای سبز رنگی را میگذاشتند و میرفتند... عجب! ... توی دلم گفتم کدام یکی از همسایهها سفر رفته بود که ما خبر نداشتیم، نماز که تمام شد، همه همین سؤال را از بغل دستیشان میپرسیدند، گفتم تبرکْ تبرکه، حالا از هر جا آمده باشه... یاد جملهی سید مصطفی افتادم، شفا میده...
ادامه در سایت سید مهدی موسوی : دست بند شفابخش 1 / دست بند شفابخش 2
| | |