درود بر شما و بر بندگان شایسته ی خدا
ساعت، حدود یک بعد از نیمه شب بود. امتحان ریاضی دو داشتم. طبق عادت همیشگی چند تا برگ چرک نویس، جزوه و چند تا کتاب باربط و بی ربط دور و ورم پهن بود. این روش درس خوندن بهم انرژی میده. به هر حال دوسه دقیقه ای می شد که قلم رو گذاشته بودم رو برگه ها و داشتم سردرگم  به جزوه و کتابا نگاه می کردم.
یک دفعه به خودم اومدم.داشتم دنبال یک چیزی می گشتم.خودم از کارم خندم گرفت چه برسه به بقیه، که بعدا براشون تعریف کردم. ادامه مطلب...

| ارسال به فیس بوک | ارسال به 100 درجه کلوب |