در راهم...
راه پر پیچ و خمیست.
و من، چشم به راه.
راه را گم کردم،
باز پیدایش شد.
راه پر پیچ و خمیست.
و پر از تکرار است.
یاد دارم که در این نزدیکی پیچی بود، که مرا زود به رویا می برد.
سرزمین رویا، رویای سفید.
چند تا سنگ بزرگ و درختان عجین رو به کلاسند هنوز.
پشت دیوار کلاس، سایه هایی درهم.
سایه هایی که مرا می بردند پای یک تخته سیاه، زیر زردآلوها، پای آن آب روان.
و صدای املا :
"خوب، دفتراتونو بیارید"
و پر از همهمه بود، زیر زردالوها در کلاس املا.
گاه هم بغض و سکوت و صدای سیلی، و به آب افتادن، در همان آب روان.
گریه میکرد کریم، با نگاهی مظلوم.
بدنش خیس و گلی بود هنوز، و به خود میلرزید.
ما نیز سکوت.
و از آن میگذرم، از رویای سفید، با صدای یک بوق.
و دلم افسردست...
چون که برگشت به این راه دراز ... از پس پیچی تند..
باز هم دشت فراخ و دوتا کوه بلند..
راه را می بینم آخرش ناپیداست..



| ارسال به فیس بوک | ارسال به 100 درجه کلوب |