این هم مر حله ایست از زندگی ، نه چندان راحت و نه زیاد سخت، میانه است و به اصطلاح، خوب وبدش معلوم نیست... گاهی خوشحالی و گاه نا خوشنود ،گاهی به دنیا مانده ای تنها و سرگردان و گهگاهی نمیدانی کجایی.
و باز هم ذهنم را محاصره کرده : عاشقی جرم قشنگی ست ... به انکار نمی کوشم . هر کس که در پی او باشد از کنار من هم گذشته است !!! احساسم این است ... چون به هر طرف می نگرم ردپای عاشقی، را می بینم که از من پیشی گرفته ... باز هم تنها شدم ... تنها من و خودم...آخر حضورش راحس نمی کنم...
آری ضعف بر من غلبه کرده و چشمهایم مه گرفته اند ... دیگر خط تابلوی جلوی قبرستان را نمی بینم...
هل من ناصر ینصرنی ...

| ارسال به فیس بوک | ارسال به 100 درجه کلوب |